گردن درد
دیشب نمیتونستم گردنم رو تکون بدم، درد داشتم، گریه میکردم و از فرداها وحشت داشتم. میدونستم بخش زیادی از ترسهام، توهمه. میدونستم این در رو که باز کنم، حتی اگر چند ماه طول بکشه تا بتونم کلید رو توش بچرخونم و قفلش باز بشه، اما این کلید مال همین دره و بالاخره میتونم بازش کنم، پامو که از در بذارم اونور، به وحشتهام لبخند میزنم. اینجا پشت بوم خونه ای در شیرازه، که لای یک پاساژ قایم شده. و من دامن ابی با تیشرت کراپ مشکی تنمه. روی تیشترتم نوشته NYC.
روزی که اون تیشرت رو از یه مغازه توی رشت خریدم رو یادم میاد. داشتم سر قیمتش چونه میزدم. فروشنده بلد بود و من نابلد. اخر همان قیمت اصلیش بهم فروخت و من راضی بودم چون فکر نیکردم تخفیف گرفتم.
لیبرا از خواب بیدار شد با چشمهای گرم و لبخند. گفت خواب دیده ته اتاق نشستم و گریه میکنم. گریه ی شدید. و وقتی اون وارد اتاق شد میون گریه ها بهش لبخند زدم و رفتم تو بغلش. توی خواب دید که بهش احتیاج دارم و من در بیداری از این احتیاج وحشت دارم.
راستی، دیگه دارم از دستگاهای شهربازی میترسم. دستهامو مشت کرده بود و پاهامو چسبونده بودم به صندلی و از مرگ میترسیدم. بدنم رو رها نکردم که رهایی رو تجربه کنم، ترسیده بودم و میخواستم تموم شه. اینجوری نبودم قبلا. فیلم رو که مرور میکردم، دختری رو دیدم چهار صندلی اونور تر از خودم که وقتی دستگاه بشدت و با سرعت وارونه میشد، دست و پاهاش رو توی هوا رها میکرد، حتما میخواست رهایی و سقوط رو تمام و کمال تجربه کنه. نمیدونم چرا من نخواستم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]