کوچینگ
وقتی توی راه برگشت به شمال از تهران بودم داشتم بهش گوش میدادم. مسعود فردمنش میگفت: باید پارو نزد وا داد. و من این رو برای ر فرستادم. شب قبلش سیاه و تار و غم الود بود و حالا اون صبح داغ٬ من توی راه برگشت به شمال بودم. و وقتی این آهنگ توی گوشم بود٬ چقدر خواستم که باهاش همراه بشم و دل رو به دریا بدم. وقتی به خاکستری این رو گفتم٬ بدش اومد و بهم گفت حتی ارزش یک ثانیه از اون سه سال رو نداشتم. و این جمله حتی یک ذره در من تأثیر نداشت. قلبم با گوشتکوب له شده بود و صدای من در نیومده بود و حالا میخواستم به جای پارو زدن٬ برای یکبار هم که شده وا بدم و ببینم زندگی با جریان موج٬ زندگی در دست باد٬ زندگی خارج از دلیل و منطق چگونه ست.
ه گفته بود حالا راحت تصمیم میگیری و حذفش میکنی و من در عوض راحت تصمیم گرفتم و پارو را کنار گذاشتم. میفهمی چی میگم؟ وقایعی هستند که تو انقدر ناتوانی که با هیچ واژه ای قادر به بیان آنها نیستی چون حتی در ذهنت هم نمیتوانی در یک خط صاف و معنا دار کنار هم بچینی. فقط وقتی عطا آن بار و اینبار گفت: باید پارو نزد وا داد٬ من به هزار و یک تکه تقسیم شدم و تکه هایم از تهران به شمال کف اتوبوس افتاده و انعکاس خورشید را از دلش بیرون میدادند. و من خود را در هر تکه دیدم٬ که زانوهایم را خم کرده و به صندلی جلو تکیه داده بودم و در حال غرق شدن٬ لبخند میزدم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]