فرانت
۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۱۹
نظرات (0)
دنیا سیاه و سوخته بود
من نمیدانستم بیرون چادر ما همه جا را به آتش کشیده اند
به خیالم همه چیز عادی ست
ماهی درون لیوان را نشانم دادی
زمان می گذرد
ما دوباره خاک میشویم
خاک خاطره
من دوباره همه چیز را از یاد میبرم
و چیزی نمیماند جز دلتنگی های کوچک و خیس
روی پل ایستاده بودند که از دستشان لیز خوردم
زیر پاهام دریاست
دارم سقوط میکنم
آخرش میفتم توی آب
زنده میمانم
در حالیکه خیلی خسته ام
از توی هوا دست و پا زدن
Next dream: I was back there in my homwtown. heading to my previouse workplace. saw there my old friend during BA and many other new girls running the store. I felt uncomfortable when I saw that old friend of mine there. There were bloody meats and rotten foods all around. It was unbearable. Why I was there? I can't remember the details.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]