کسری شعر
خورشید آن پشت ها دراز میکشد و زمین روشن است.
پرده ی سرمه ای رنگ را که میکشی کمی از نور داخل اتاق گیر میکند. تنها کمی. و من عاشق این نورم.
از خودم میپرسم: «اینهمه آرامش را از کجایت درآوردی؟» هیچ چیز از خود سابقت یادت نمانده، تنها تصویر گیج و گم دختری را در ذهن داری که شبیه الانت نبود. خاطرت آسوده ست. نمیدانی از عشق است یا پختگی. برای خودت نشانه میگذاری. خودت را با نشانه ها تعریف میکنی. به خودت عاداتی را نسبت میدهی که میتوانند عاداتت نباشد. تصویر دختری را نقاشی میکنی که باید شب ها کنار تختش یک لیوان آب باشد تا نیمه شب که از کابوس هایش پرید، گلوی خشکش را تر کند و دوباره به خواب رود. حالا تو هم یادت برود او میداند که با یک لیوان آب باید به اتاق خواب بیاید. در خیالت به او میگویی که از این حواس همیشه جمعش خوشت می آید. از صبحانه های ظهر جمعه هم خوشت می آید. آه... بیشتر از همه. از خاموشی و خلوت. از نبودن دیگران. از تنهایی. از بی تفاوتی اش وقتی به تماشای تئاتر میروی. از اینکه این حرف ها را میزنم میترسم. هیچ جا امن نیست.
باید به شعر برگردم
به خیانت واژه هایی که جزئیات ساده ی لحظه ها را رنگ آمیزی می کردند.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]