..
باور کن همه چیز از یادت می رود. باور کن جز غبار و سایه های محو هیچ برایت نمیماند. باور کن جنس احساست در زمان خاک میشود و تو در به در دنبال خودت خواهی گشت. حالا که از هرآنچه به روحت وصل بودی به ناچار دوری، با طناب واژه ها من را به این لحظه وصل کن و چیزی بر جا بگذار. هزار قرن تجربه ی زیستن راشل را ثبت می کنی، بعدش چه؟ به آخر ماه می رسی و پس انداز می کنی، بعدش چه؟ به خودت می آیی و می بینی که گذشت و گذراندی. ولی چطور؟ چرا از این واگن تاریک و خمار بیرون نمی آیی تا از پشت شیشه ی این قطار سریع السیر کمی بیرون را ببینی؟ چه میبینی؟ خاک خشکیده و چند درخت که در جریان باد حل می شوند. آدم های زیاد و خاموشی که هدفون به گوش رد می شوند. خستگی ناشی از سال ها زیستن و دست و پنجه نرم کردن. لبخند های تهی. امید به آینده ای بهتر. انتظار. ترس از تباهی. موکول کردن همه چیز به یک روز دیگر. روزی که هیچوقت نمی رسد. آدمی که هیچ نمی شناسی اش. خنده ای که باور نداری اش. همیشه همه چیز همینطور نبوده؟ نه. همه چیز تازه است و من باز عادت کردم. ولی اشکالی ندارد.
فعلا
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]