گذشته
احتمالا روی تخت نشسته بودم، داخل اتاق، کوچک بودم، و چیزهای کمی بود که قادر به فهمیدنشان بودم. روبه رویم روی زمین زانو زد گفت: «یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟» در ذهنم تقلا میکردم بفهمم ناراحت شدن یعنی چی؟ چطور میشود ناراحت شد؟ گفتم: «نه» انگار که ناراحت شدن چیز خوبی نبود و من تضمین دادم که ناراحت نمیشوم. گفت:«پولهای عیدیتو برداشتیم بستنی خریدیم.» گفتم: «ناراحت شدم» و در عین حال هیچ حسی نداشتم. انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده باشد. هیچ تعلقی به آن پولهای عیدی که توی کیف قرمز کوچکم جمع کرده بودم نداشتم، حتی نمیدانستم به چه درد میخورند، فقط جمع کرده بودم، هیچ حسی نداشتم حتی ذره ای ناراحتی. اما دلم میخواست نشان بدهم که بلدم ناراحت شوم و حالا ناراحت شده ام.
نمیدانم چرا این سکانس توی ذهنم مانده، این دیالوگ، این فهمی که از معنای ناراحت شدن نداشتم، و آنچه در سرم میگذشت و جواب دروغم. تنها میدانم که چقدر احتیاج به «کودکی» دارم، چقدر لازم است آنچه را که به صورت غریزی داشتم، حالا دوباره داشته باشم، اما باید یاد بگیرم، باید تمرین کنم، که وقتی غم در دلم جوانه میزند، به جای ناله، سر خم کنم و به زیبایی برگهای سبزش لبخند بزنم. از خود بپرسم این چیست؟ این غمی که از من سر درآورده را چه کسی آب داده؟ چقدر قشنگ است! میشود از آن یک شعر زیبا زایید. میشود با آن سه پله بالاتر رفت. میشود...
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]