.
۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۶:۵۰
نظرات (0)
بعد از اینکه توی خودم غرق شدم سر بالا آوردم ببینم بیرون چه خبر است، ولی زبان مشترکمان هیچ یاری رسان نیست وقتی افکارمان از دو سوی مخالف برمیخیزد. خسته شده بودم از اینهمه خستگی و دنبال آدمی میگشتم که هم آشنا باشد هم غریبه. نه. دنبال معنایی میگشتم که بشود باورش کرد. توی سرم نقشه های فرار بود اما از اینکه با خودم تنها باشم هم میترسیدم. از اینکه بی کلمه یکجا بنشینم و نتوانم چیزی بگویم. همه چیز در سرم قشنگ ردیف میشود و درآستانه ی کلمه شدن از هم فرومیپاشند.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]