نوشتن برای نوشتن
هفده ساله که بودم حس زنی را داشتم سی ساله، که جزییات هر چیزی را بخوبی بلد است. کلمه ها را از کتاب ها و شعر ها برمیداشتم و قصه ی خودم را مینوشتم. قصه ای خام از خیالاتی خام تر. همیشه برای همه یکجور نیست. هرکسی به شیوه ی غریبی تغییر میکند. بازی من با کلمات هم عوض شد. واژه ها دیگر توی سرم نمیرقصدند. ولوله نمیکردند. همیشه چرت میزدند و با کلی زور باید بیدارشان میکردم. و زمان دور میزد و عقربه ها میچرخیدند. قصه های من دیگر خام نبودند اما دیگر با واژه ها سرو کاری نداشتند. واژه های میلان کوندرا برایم بس بود که ترجیح بدهم لال بمانم و راهم را ادامه دهم؛ بی واژه.
از پیچیدگی بیرون کشیدم اما یادم مانده چقدر دوست داشتم قلم را و شعر را و احساسی که به واژه میرسد. آدمها خیلی عوض میشوند. آدمها مادامی که عوض میشوند از هفده سالگی شان جوری حرف میزنند که انگار از شخص دیگری.
نوزده ساله که بودم دوست داشتم نوزده ساله بمانم
و بیست ساله که شدم بشدت غمگین بودم و ترس از سی سالگی مرا پر کرده بود
ترسهایم رفت و خطر کردن از اعمال محبوبم شد
و اما بی واژه گی،
...
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]