تنها حرفهای یکی از طرفین مکالمه به گوش شما میرسد
حس میکنم دارم نقش بازی میکنم
انگار که کتاب زندگیمو نوشتمو و حالا دارم سعی میکنم تو فیلمی که دارم ازش میسازم
بهترین نقشو ایفا کنم
طعم دروغ میده
پلان پشت پلان
خود واقعی م وقتی برای زندگی نداره گمونم
خود واقعی م هیچوقت به درد زندگی نمیخورد..
هیچوقت
i have so much to do
i have to carry on
"به نظرش میرسید که انسان با جاری شدن اشک، از حد و مرزهای طبیعت مادی اش فرار میکند،
به دوردست ها میپیوندد و بی کران میشود."
زندگی جای دیگریست/ میلان کوندرا
فکر نکردن خوب نیست
کمی اندوه لازمه
کمی غم
کلی اشک
همه ی اینا با هم!
چطور میشه که یه نفر مینویسه؟
غم از تنش بیرون میزنه یا شادی؟
شادی آدمو غرق میکنه
یه جوری که کمتر به فکر میافتی
و تو
کسی هستی که کلمات رو اسیر میکنه
خوب نیست اگه بذاریم کلمه ها مثه پرنده ها از زبونم بپرن بیرونو
مسقیم برن آسمون؟
با نوشتنشون اسیرشون میکنیم
اما
آدمها حافظه ی خیلی خوبی ندارن
یادشون میره چیا گفتن
چه فکرایی میکردن
دنیاشونو و حس و حالشونو
یادشون میره
واقعا همینطوره
فکر میکنم
اسارتِ پرنده ها که نه ولی این حقو دارم که کلماتمو اسیر کنم
نمیخام خودمو فراموش کنم.
فراموشی باعث میشه همیشه یه گمشده باقی بمونی
حتی اگه از یه روزی به بعد شغلم مسافرت بشه و فراموشی بخشی از کارم
بازم مینویسم
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]