کلمات اسیر
فکرهایت را به باد و هوا نسپار
اسارت کلمه ها هم
چیز خوبی ست
پیاده رو ها خیلی مقدسند. به خصوص در پاییز. و من هنوز هم قادر نیستم زیبایی برگهای چنار را هضم کنم. گوشه گوشه، در مرگی طلایی، فرو میروند. با رقص؛ در آخرین نفس. داشتم از قداست پیاده رو ها میگفتم. از افکارم و قابی که به سنگفرش و گامهایم ختم میشود. از صداها... صداها... عقایدم میان صداها خفه میشوند... از یاد میبرم در سفرم. از یاد میبرم این دستی که در دستم قلاب شده، همان دستِ خودم است. این مهِ بکر، که هفت صبحِ شهر مرا، پوشانده، همان آرامش مطلقی ست که برای صرف بیست و چهار ساعت به آن نیاز داشتم... از یاد میبرم که در و دیوار دنیایم چقدر خالی ست... همه چیز را چپانده ام در صندوقی حجیم و قدیمی، نفتالینی انداخته ام پسش که کلکِ مرگشان را بکنم اما...
اما اینگونه نمیشود.
حس میکنم از مرگ بلند شدی. زبانت گرفته. افکارت در رفته اند و زخمی شده اند. حس میکنم برهنه ای. سوز سرما تا مغزت رسیده.
ادامه بده..
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]