با لشکر احساس! پشتِ توآم، من!
افتاده است دوباره روی غلتکِ دلدادگی... هی چرخ میخورد و چرخ میخورد...هی دلشوره میگیردش... هی دلش میخواهد بمیرد... هی دلتنگی اش بر قلبش سنگینی میکند... هی شرم میکند از احساساتِ برون چکیده اش... هی میمیرد و هی زنده میشود... هی الکی لبخند میزند... هی بغض هایش را با عجله در گلویش میخواباند... هی منتظر میشود شب شود... تا پیاپی آه برون دهد... هی میمیرد و هی زنده میشود... هی تو را صدا میکند... هی آرزویت میکند... بی صدا... در سکوت ... در خاموشیِ مطلقِ حنجره اش... تو نباید بدانی چقدر میخواهدت... نباید بفهمی شب ها چگونه آرام و قرارش میرود...
باید تمامی باشد... رابطه ای باید پایان پذیرد... عشقی باید در بلوغش جوان مرگ شود... اینگونه نمیشود... من اینهمه اشک و آه را کجای اتاقم پنهان کنم... باید تمام شوم... در یکی از همین شب ها باید ره بی خیالی پیش گیرم...
هر شب دلم مرا از خواب می اندازد ... بس که تو را فریاد می کشد !
من خود را از بین شب های بی تابی بیرون کشیدم دمی...
تا بنویسم اینهمه دلتنگی را! و برگردم دوباره به تخت با مرور دوباره ی تو...
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]